پارت۱۷

پارت۱۷

خب قبول دارم که این قسمتش واقعا عجیب بود...ریما گفت
- چی بهت گفت؟
-اونطور که معلوم بود زمان مربوط به چند سال اینده بود.خیلی خیلی باحال تر از ازمایشگاه الان ما.ارش مربوط به اون خط زمان بهم دستگاهیو نشون داد که گفت مینو بهش نیاز داره.
همه ی نگاها به سمت من کشیده شد.ایمان گفت
-خب اون چی بود؟
-یه دستگاه که مربوط به ماشین زمان بود.میتونیم باهاش به هر زمانی که بخوایم بریم فقط کافیه که تاریخ و ساعتشو وارد کنیم.اابته هر چقدر زمان دور تر باشه انژی بیشتری لازم داریم.
شریفی گفت
-همین الان برای ساختنش اقدام کن.
ارش رو به مهرداد با خنده گفت
-راستی تو و ریما ازدواج کرده بودین.
صورت ریما سرخ شد و مهرداد با لبخند به ریما نگاه کرد.من انگار چیزی یادم اومده باشه سریع پرسیدم
-شایان چی؟چیزی ازش شنیدی یا نه؟
-نه چیزی ازش نگفتی...
سری تکون دادم و زیر لب گفتم
_اها...
ایمان نزدیک شد و گفت
-نگران نباش...دوباره میبینیش.
لبخندی زدم و رفتم تا به ارش تو ساختن دستگاه کمک کنم.
.......................
و بالاخره...روز موعود رسید.
نمیدونستم قراره چی بشه.فقط خوشحال بودم...تمام اطلاعات جدید درباره ی دستگاه توی فلشی ذخیره شد تا من به دست مینو ی گذشته برسونم و البته ...شایانو نجات بدم.
بعد از پوشیدن لباسای امنیتی وارد دستگاه شدم.قبل ازینکه در بسته بشه ایمان گفت
-مینو...
سوالی نگاهش کردم...
-موفق باشی.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.در بسته شد.تاریخ و ساعتو وارد کردم.درست یک ساعت قبل از تصادف...
دیدگاه ها (۳)

پارت۱۸

پارت۱۹

پارت۱۶

پارت۱۵

𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭⁴ می خوام وقتی رفتیم خونه ازش تشکر ک...

پآرت8. دلبرک شیرین آستآد

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط